یادم می آید دی ماه سال 1359 بود که چند نفر از ما بسیجیانِ شهرستان بهشهر را به منطقه سرپل ذهاب و آن گاه به سومار بردند. بعد از این که سه- چهار روز در کنار رودخانه مستقر کردند، گفتند 24 نفر از شما باید در ارتفاعات مشرف به نفت شهر بروید. ویژگی آن ارتفاعات این بود که کاملاً به نیروهای عراقی اشراف داشتیم. نکته ی دیگر این که عراقی ها هم کوچک ترین حرکات ما را زیر نظر داشتند. پس از این که به آن جا رسیدیم، «عظیم صدیقی» را به عنوان فرمانده ما انتخاب کردند. در همان شب اول من نگهبان بودم، نزدیکی های ساعت 12 شب بود که عظیم با گفتن «رمز شب»، به کنارم آمد. هیکلِ بلند بالا و رشیدی داشت. علاوه بر این، لحن صحبتش طوری بود که به او یک سنگینی و وقار خاصّی می داد؛ سنگینی و وقاری که تؤام با تواضع و احترام به دیگران همراه بود. در هر حال، آهسته از من پرسید: «چه خبر؟» من در جوابش گفتم: «عراقی ها آن قدر به ما نزدیک اند که وقتی منّور می اندازند، از بالای سر ما رد می شود. با تبسّم گفت: «نگران نباش، توکّلت به خدا باشه.» و رفت. صبح فردا، قبل از این که آفتاب شعاع خویش را به بلندای ارتفاعات بتاباند، قرار شد چند نفر به فرماندهی عظیم صدیقی، از میان شیارها به پایین درّه بروند و مقداری از وسایل و ادوات جنگی عراقی ها را که در تکی ناموفق به جا مانده بود، به غنیمت بگیرند و بیاورند. یکی از آن افراد انتخابی من بودم. اما وقتی عظیم با نگاه به چهره ام متوجّه شد که شب قبل من نگهبان بودم، گفت: «تو خسته ای، نمی خواهی بیایی.» و من نرفتم. هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنها نگذشته بود که عراقی ها دیوانه وار شروع کردند به کوبیدن سنگرهای ما؛ به گونه ای آنها سنگرهای ما را می کوبیدند که حتّی یک نفر نمی توانست از آن بیرون بیاید. در نهایت بعد از 48 ساعت، نیروهای دیگر آمدند و با تحویل گرفتن سنگرهای ما، ما به پشت خط یعنی کنار رودخانه باز گشتیم. سرنوشت عظیم صدیقی و چند نفر دیگر چه شد؟ ما تا زمانی که آن جا بودیم، اطلاعی نداشیم. البته از فردای همان روز، چندین بار تعدادی از نیروهای تفحّص برای بازگرداند اجساد مطهرشان رفته بودند، اما نتیجه ای حاصل نشد... جان کلام این که پس از تمام شدن مأموریت ما و رفتن به شهرستان خودمان، همین طور داشتم مجله ی پاسدار اسلام را در سپاه بهشهر ورق می زدم که ناگهان، در یکی از صفحه های آن چشمم به عکس شهید عظیم صدیقی افتاد؛ شهیدی که با آن نگاه سرشار از ایمان و اعتقاد راسخ اش به خداوند، با من حرف می زد! بنابراین ناخودآگاه اشک در چشمانم جمع شد و مروارید غلطان آن صورتم را خیس کرد. چه قدر دلم می خواست که به استان گیلان و زادگاه آن شهید والا مقام بیایم و بر مزارش فاتحه بخوانم! اما فقر مالی و... این توفیق را نصیبیم نکرد. تا این که بعد از مدتی، بخشدار ماسال و شاندرمن یعنی شهید «خیرخواه» را عده ای از خدا بی خبر به شهادت رساندند؛ و من چون تازه جذب فرمانداری شهرستان بهشهر شده بودم، مأموریت دادند سنگرِ شهید خیرخواه را پر نمایم. یادم می آید در همان روز اولی که به ماسال رفتم، به جای این که به بخشداری بروم، به مجلس شهید «سیدخضر صفوی» برادر امام جمعه ی محترم آن جا رفتم که شب قبل، او را به شهادت رسانده بودند؟! دیگر این که در اولین مأموریت اداری ام به استانداری گیلان، در سرِ راه، یعنی با رسیدن به شهر صومعه سرا، به همراه ام یعنی «مصیب غلامی» - که یکی از نیروهای انقلابی و جان برکفِ آن دیار بود- گفتم می خواهم سرِ مزارِ همرزمم شهید عظیم صدیقی بروم؛ و او مرا به داخل مسجدی برد. خدایا، تو شاهدی به محضِ این که چشمم به عکس روی مزارش افتاد و گریان به سویش دویدم، عکس عظیم جان گرفت و به استقبالم آمد... در پایان، شایان ذکر است که حقیر، توفیق این را داشتم که چند سالی هم به عنوان بخشدار مرکزی صومعه سرا، خدمتگذار مردم شریف و شهیدپرور آن جا باشم. با نهایت ادب و احترام/ علی اکبر کاظمی گرجی.
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
نکته ی دیگر این که عراقی ها هم کوچک ترین حرکات ما را زیر نظر داشتند.
پس از این که به آن جا رسیدیم، «عظیم صدیقی» را به عنوان فرمانده ما انتخاب کردند. در همان شب اول من نگهبان بودم، نزدیکی های ساعت 12 شب بود که عظیم با گفتن «رمز شب»، به کنارم آمد. هیکلِ بلند بالا و رشیدی داشت. علاوه بر این، لحن صحبتش طوری بود که به او یک سنگینی و وقار خاصّی می داد؛ سنگینی و وقاری که تؤام با تواضع و احترام به دیگران همراه بود.
در هر حال، آهسته از من پرسید: «چه خبر؟» من در جوابش گفتم: «عراقی ها آن قدر به ما نزدیک اند که وقتی منّور می اندازند، از بالای سر ما رد می شود. با تبسّم گفت: «نگران نباش، توکّلت به خدا باشه.» و رفت.
صبح فردا، قبل از این که آفتاب شعاع خویش را به بلندای ارتفاعات بتاباند، قرار شد چند نفر به فرماندهی عظیم صدیقی، از میان شیارها به پایین درّه بروند و مقداری از وسایل و ادوات جنگی عراقی ها را که در تکی ناموفق به جا مانده بود، به غنیمت بگیرند و بیاورند. یکی از آن افراد انتخابی من بودم.
اما وقتی عظیم با نگاه به چهره ام متوجّه شد که شب قبل من نگهبان بودم، گفت: «تو خسته ای، نمی خواهی بیایی.» و من نرفتم. هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنها نگذشته بود که عراقی ها دیوانه وار شروع کردند به کوبیدن سنگرهای ما؛ به گونه ای آنها سنگرهای ما را می کوبیدند که حتّی یک نفر نمی توانست از آن بیرون بیاید.
در نهایت بعد از 48 ساعت، نیروهای دیگر آمدند و با تحویل گرفتن سنگرهای ما، ما به پشت خط یعنی کنار رودخانه باز گشتیم.
سرنوشت عظیم صدیقی و چند نفر دیگر چه شد؟ ما تا زمانی که آن جا بودیم، اطلاعی نداشیم. البته از فردای همان روز، چندین بار تعدادی از نیروهای تفحّص برای بازگرداند اجساد مطهرشان رفته بودند، اما نتیجه ای حاصل نشد...
جان کلام این که پس از تمام شدن مأموریت ما و رفتن به شهرستان خودمان، همین طور داشتم مجله ی پاسدار اسلام را در سپاه بهشهر ورق می زدم که ناگهان، در یکی از صفحه های آن چشمم به عکس شهید عظیم صدیقی افتاد؛ شهیدی که با آن نگاه سرشار از ایمان و اعتقاد راسخ اش به خداوند، با من حرف می زد! بنابراین ناخودآگاه اشک در چشمانم جمع شد و مروارید غلطان آن صورتم را خیس کرد.
چه قدر دلم می خواست که به استان گیلان و زادگاه آن شهید والا مقام بیایم و بر مزارش فاتحه بخوانم! اما فقر مالی و... این توفیق را نصیبیم نکرد. تا این که بعد از مدتی، بخشدار ماسال و شاندرمن یعنی شهید «خیرخواه» را عده ای از خدا بی خبر به شهادت رساندند؛ و من چون تازه جذب فرمانداری شهرستان بهشهر شده بودم، مأموریت دادند سنگرِ شهید خیرخواه را پر نمایم.
یادم می آید در همان روز اولی که به ماسال رفتم، به جای این که به بخشداری بروم، به مجلس شهید «سیدخضر صفوی» برادر امام جمعه ی محترم آن جا رفتم که شب قبل، او را به شهادت رسانده بودند؟!
دیگر این که در اولین مأموریت اداری ام به استانداری گیلان، در سرِ راه، یعنی با رسیدن به شهر صومعه سرا، به همراه ام یعنی «مصیب غلامی» - که یکی از نیروهای انقلابی و جان برکفِ آن دیار بود- گفتم می خواهم سرِ مزارِ همرزمم شهید عظیم صدیقی بروم؛ و او مرا به داخل مسجدی برد. خدایا، تو شاهدی به محضِ این که چشمم به عکس روی مزارش افتاد و گریان به سویش دویدم، عکس عظیم جان گرفت و به استقبالم آمد...
در پایان، شایان ذکر است که حقیر، توفیق این را داشتم که چند سالی هم به عنوان بخشدار مرکزی صومعه سرا، خدمتگذار مردم شریف و شهیدپرور آن جا باشم.
با نهایت ادب و احترام/ علی اکبر کاظمی گرجی.