یادش بخیر روزهای بیاد ماندی و دوستی مان.روز آخر مرخصی بود که کمی با همدیگر گشت و گذار داشتیم و سرانجام با دوتن از اقوامش ساعت 12 شب به کنار مزار شهیدغفار رسیدیم و کمی نشستیم و گفت و شنود کردیم و شوخی های منطقه ای . کسی از فردای جنگ چه میدانست . همیشه مادرم بمن میگفت تو و رضا فرزند یکماه هستید و شاید این تقارن تولد ما را به همدیگر رسانده بود به او گفتم کردستان منطقه وحشتناکی است کمی مواظب باش دشمن مسیر مشخص ندارد ،گفتیم و گفتیم و گفتیم تا لحظه خداحافظی فرا رسید و من نمی دانستم که این آخرین بار است او را در آغوش میگیرم و باچشمانی از اشک از همدیگر جدا شدیم و تا سه راهی منزلشان با همدیگر قدم زدیم و آخرین نگاهها را به اودوختم . نمیدانم شاید فردای قیامت اگر لیاقت داشتم او را ببینم روزهای سختی بود خدایا او را با شهدای کربلا محشور بگردان
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.